می دانی دلم پاره پاره شد میدانی دلم پاره پاره شد زنام شهیدی بر خیابان شهرم میدانی از خانه ئ دل تا سر کوچه ونام شهید بر ان چقدر فاصله هست فاصله ای به اندازئ لحظه های غفلت لحظه های بودن یا نبودن هستی یا مستی می دانی ای سبز پوش ای همیشه بهار پر شقایق گلهای فصل بهار جوانه های نو شکفته باغ پر چمان تو دور شدند. دور زهر تابش نور هستی
بقیه را در بخوانید.
بخش خزان چه پر شتاب جوانه ها را میبرد به خواب خوابی به سوی مرگ در زمستانی سرد و خموش میدانی انقدر مرده ام ز شرم دوری ز تو که هر چه می ایم به سویت در راه رسیدن به تو رنگی میشوم هر روز به رنگی با لبقاسهای به ظاهر جنگی اما به باطن منصبی اما باز میایم زخمی و ناتوان ز جور اهریمن بیرون و درون و میدانی گمگشته ئ پیدای تو مرا نمی خواند و به یاد لبخند اخری نت هملباس وهم شکل می شوم و مثل ان روز میبندم چفیه ام را که چون تو فزت و گفتی رفتی من نیز بروم می دانی پا شکسته میایم غافل مرا میبینی از ان بالای بالا نگاهم میکنی از عرش فریاد میزنی بر منه بنشسته بر سجاده ئ بی نمازی وبا استخوان ها بر گلو میگویی:
با پاره های تنم کاخهایت را مساز ای جا مانده از من با پوسیده های سبز لباسم مپوش لباسی ز زر و زور وتزویر می دانی حرفت نه خونت که هنوز بر زمین جاریست سیلی گشته بر جانم جان ان تن بی دست و پا برا ی این من وما بنما دعا می دانی دلم پاره پاره شد هر روز با دیدن نامت بر کوچه کوچه های شهر گم گشته ام گم گشته درون رنگ های ننگین تجمل می دانی به دنبالت به دنبالت درون خاک ریز های بی ساکنان مسکن گزیدم اما ندیدم سکنایی گزیده می دانی کلاه خود بی خودت میبرد پای ناتوانم را به سوی بی خودی می دانی بارها نمودم ارزو ای کاش ز شرم نا قشنگت بر کوچه ی شهر نه بر کوچه ی دل مرده بودم مرده بودم می دانی دلم پاره پاره شد..............
نویسنده : سماهه